این البسه رنگین، جاوید نمی ماند گاه از تو و گاه از من
خورشید درخشانت، پاینده نمی ماند گاه از تو و گاه از من
گوی دل این مستان، بیجرعه نمیماند گاه از تو و گاه از من
چوب و فلک دوران، در دست نمیماند گاه از تو و گاه از من
لبخند هدفمندی، بر بام نمی ماند گاه از تو و گاه از من
میزی که به تاریخ است، همراه نمیماند گاه از تو و گاه از من
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
من ز زندان، عرش حق را طالبم از میان بند و حصرم، کهربا را جاذبم
از وجودم خونبهای مکتبم را می دهم پرچم صلح و صفا را از پدر بگرفتهام
این بهای ما سَبَق را با جوانی داده ام پاکِ در سجنم، حریم ملّتم را حافظم
برگ تاریخ معاصر را به منطق واثقم بلبل حق در اِوین، خاموش اما ناطقم
طوطی آل علی را در قفس بودن پسندم به شود، زیرا جهان را با ندایم پر طنینم
خون حیدر در عروقم، بر امیّه میخروشم نازم و فخر آورم، زیرا نهال مرتضایم
من حسینم، وارث و ناصر به آباء کرامم در گلستان طهارت، جویباری بس زلالم
من کلامِ انبیاء و اوصیاء و اولیائم در غل و زنجیر دشمن، یک شفق از کربلایم
محبس و بیماری و مرگم، نشان افتخارم سیّدی از آل اعرج، بی پناهان را پناهم
هر سپیده، اهل ایران را به بانگی در بلیغم با خدایم هر زمان، در رفع مشکلها قرینم
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
من که در بند عدویم، بندگی دارم خدا را
کِی دگر زندان دشمن، می کند خم این رَدا را
از پدر جانم محمّد، ارث بردم این قَبا را
کِی دگر ترک مواضع می کنم دارُ البَلا را
من سیادت از علی دارم، که مولا شد گدا را
کِی دگر مقهور غولان می کند اِبنُ العُلا را
مادرم زهرا به من، خون از در و دیوار داده این پسر را
کِی دگر داروغه را جائی بود، در این سَرا را
من حسن را جلوهام در صبر، این حُسن ُالقَضاء را
کِی دگر با دیو عصرم، میکنم تعویض این بیع خدا را
باب خونین تربتم، درس عدالت داده ما را
کِی دگر حرمت دهم، اهریمنان را
من که از نسل امام عابدین، برگی ستاندم این بها را
کِی دگر مرعوب جلادان کند، عبد خدا را
باقرم آموزگاری کرده در اخلاق، این نوباوگان را
کِی دگر حاضر به مکتب میشود، غیر وِلا را
صادقم در فقه و مذهب، رهنمائی کرده ما را
کِی دگر با دشمنانم، می زنم ساز غنا را
کاظمم در محبسم الگو شده، هر دم رهی را
کِی دگر خشم نگهبان میکند آرام، این مرغ هُدی را
با رضا شد سوخت کامل، بیامد حُکم را
کِی توان دوری گزیدن، منزل سلمٌ لَکُم را
بس که با جود تقّی، دمساز کردم ساعتم را
کِی توانم بشکنم، پیمانه ی روز ازل را
من هدایت گشته ی مولا نقّی، رد کردهام خود کامگی را
کِی به آغوش مَلاعین، می برم آن اشتها را
چون به عسکر عرضه کردم ضعف خود را
کِی بمانم زیر چکمه، نی نماند این کِنِف را
منتظر بودن لباسی شد بر اندامم، که بینم مقتدا را
کِی دگر زانو زنم، بر مستبد، نان و نوا را